هست سر بردوش من باری و باری می کشم


تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت

رای آن دادم که خونم را بریزند اهل حسن


شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت

بارها گفتم که ندهم دل به خوبان لیک دل


گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت

با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر


خون من می خور حلالست آن چو شیر مادرت

چشم من دور ار بگویم مردم چشم منی


زانکه هرساعت همی بینم برآب دیگرت